مجید دانش آراسته در رشت زندگی می کند؛ در آپارتمانی قدیمی و کوچک که روبرویش شاید اگر چهار تا ساختمان دیگر کورش نمی کردند می توانست چشم اندازی به گورستان مرکزیِ شهر رشت داشته باشد و پنجره ی پشتی آپارتمانش منظره ای از یک باغ بزرگ را در مقابل این نویسنده ی هشتاد ساله باز می کند. سه رُمان نوشته و بیش از پانصد داستان کوتاه را در بیست و پنج کتاب منتشر کرده و باز احساس غریبی می کند، جوری که می گوید: « هیچ‌چیزی زیباتر از این غربت نیست. غربت تو را به خودت نزدیک‌تر می‌کند».و این غربت همه اش هم آن غربت شاعرانه ای نیست که بعضی ها حرفش را می زنند. توی کوچه و خیابانهای شهر هم بیرون از بعضی از کتاب فروشی ها و محافل فرهنگ و ادب کمتر کسی او را می شناسد: « من پنجاه سال است که در اين شهر هستم، فرض بگيريد من از اين طرف خيابان بروم يک فوتباليست درجه هشتم از آن طرف برود، فکر مي کنيد مردم چه کسي را به همديگر نشان مي دهند؟ آن فوتباليست را. »

تا حالا دو سه باری قلم را بوسیده و کنار گذاشته و به اصطلاح خود را بازنشسته کرده، اما هر بار دوباره پشت میزش قوز کرده و نشسته و نوشته: « اين نوشتن ها مرا سرپا نگه داشته است ». اما انگار خودش هم به این نتیجه رسیده که دیگر یک جایی باید این ماشین را خاموش کند و بزند کنار:« من شده‌ام چوپان دروغ‌گو. هشت ماهی ننوشتم اما بعد از آن دو تا داستان نوشتم. احساس کردم دیگر نباید بنویسم، چون بیش از پانصد داستان نوشته‌ام و چاپ کرده‌ام، البته یک تعداد هم هنوز منتشرنشده. دلزده شده بودم. از ابتدای نوشتنم دنبال این نبودم که خودم را در بوق و کرنا کنم. معتقدم دیگران باید درباره‌ی آثارم حرف بزنند. گاهی وقتی کتاب‌های تاریخ ادبیات داستانی یا تحلیل داستان‌نویسی ایران را می‌خوانی پیش خودت فکر می‌کنی نویسنده ی این کتاب‌ها فکر می‌کنند در گیلان اصلاً نویسنده‌ای وجود ندارد. فقط یکی دو نفر را می‌شناسند، آن‌هم به آذین است و... که متعلق به هشتاد سال پیش است. خب وقتی جامعه دچار پیرچشمی است من چه‌کار کنم. »

اولین داستانش در سال ۱۳۳۶ در نشریه ی«پرچم خاورمیانه» چاپ شد که ناصر تقوایی و دوستانش منتشر می‌کردند. خودش می گوید: « زبان این داستان از آن اول تا آخر خراب و غلط بود ». مدتی بعد داستان دیگرش را در جنوب منتشر ‌کردند. موضوع داستان در آن زمان قدری غیرمتعارف بود. عنوان داستان بود: «روز جهانی پارک شهر و زباله‌دانی. این کتاب درحالی منتشر شد ‌که من زیاد کسی را در تهران نمی‌شناختم ». این کتاب در سال ۱۳۵۱ منتشر شد .بعدها در سال ۱۳۵۵داستانش به نام «بی‌گمان کسی منتظر او نیست» در دو شماره‌ی کیهان ادبی منتشر شد: « این داستان که چاپ شد، آقای ابراهیم گلستان پیغام داد که می‌خواهم دانش آراسته و تقوایی را ببینم. تقوایی رفت، من اما نرفتم به دیدار گلستان. ذهنیت من این‌طور بود که ابراهیم گلستان آدمی است، هفته یک‌بار با شاه ناهار می‌خورد. البته الان به خودم می‌گویم، می‌خورد که می‌خورد، به تو چه مربوط بود، می‌رفتی از او چیز یاد می‌گرفتی. »

ساده است: « یکی به من زنگ زد از خارج از کشور. گفت: داستان هاتو دوست دارم. بخوام باهات تماس داشته باشم، فاکس داری؟ گفتم: نه. گفت: کامپیوتر و اینترنت چطور؟ گفتم: نه. پرسید: موبایل داری؟ گفتم: نه… گفت: تو چه جور نویسنده ای هستی. گفتم: آقا من توی همین رشت، توی خیابون فلسطین دنیای من همین جاست. یه جای پاک و آفتابی ». محمود طیاری درباره اش می گوید:« او مثل هیچ کداممان بلد نیست اتو کشیده بنویسد. اتوی زبانش داغ نیست. شاید زغال نگاهش خیس است. اما عجب خط اتویی می اندازد به شلوارتان. دلتان را راضی کنید با او به قهوه خانه بروید، البته کمی انگشت نما می شوید، اما پس از یکی دو پیاله چای دبش با آدم های فرودست اما زبلِ دستنوشته های او انس می گیرید.»

عمری قهوه خانه نشینی کرده:« من بعد از ترک تحصیل بود که وارد زندگی شدم. جاهای مختلف کار کردم. دیدم در خواب و خیال زندگی می­کنم. به قهوه خانه کشیده شدم. چون بی­کار بودم، قهوه خانه چشم و گوش مرا باز کرد، قهوه خانه را مخزن داستان­هایم کردم. در قهوه­خانه از همه چیز حرف می­زدند. هر کس با زبان خودش. این زبان در قطعه­ی ادبی جایی نداشت. این زبان جایش در داستان بود. من با یک نگاه شهری زندگی این آدم­ها را داستان کردم. من ناظر حرف­ها، شنیده­ها و وقایعی بودم که تعریف می­کردند. آدم­های سوژه­ساز را دنبال می­کردم. کنارشان می­نشستم و به حرف­های­شان گوش می­دادم. مثل آن­ها حرف می­زدم. خودم را نسبت به مسائلی بی­خبر نشان می دادم. هیچکس فکر نمی­کرد که من می­نویسم. نویسنده برای آن­ها مفهومی دیگر داشت. نویسنده کسی بود که از زندگیِ شاهان و سرداران مینوشت. من قهوه­خانه را مرکز زندگی کردم».

مجید دانش آراسته مسافر قافله ای است که معلوم نیست بانگ رحیلش را نشنیده و از آن جا مانده یا اینکه قدمهای کاروانیان پرشتاب تر بوده و این قهوه خانه نشین بی ادا و افاده را جا گذاشته اند:« چون من کارخانه ریخته‌گری کار می‌کردم روابطم روشنفکری نبود، گسترده نبود اما متنوع بود. من تمامی این نام‌هایی که در مطبوعات برده می‌شود را از نزدیک دیده‌ام و می‌شناسم، احمد محمود، محمود دولت‌آبادی، هوشنگ گلشیری و... منظورم این است که من پشت هیچ قدمتی نخوابیدم. آن موقعی که ما می‌نوشتیم، این‌ها اصلاً نمی‌نوشتند. ». با بعضی از اینها رفاقت داشته، اما هم خودش رو نزده، هم آنها نم پس نداده اند و یاری اش نکرده اند که کتابهایش را به موقع چاپ کند: « نمي خواستم سربار باشم. اصلاً بگذاريد اين را بگويم يکي از دلايلي که باعث شد آنها با من جور شوند همين بود که تقاضايي از آنها نمي کردم و به نوعي آنها احساس امنيت مي کردند. من دلم نمي خواست اين احساس امنيت به هم بخورد. دليل ديگرش هم اين بود که آنها خودشان هم دنبال ناشر بودند. آن موقع اينطور نبود که همه شان ناشر داشته باشند. يک بار هم کتابم را دادم انتشارات اميرکبير. بعد از چند هفته ديدم جواب ندادند. ناراحت شدم. کتاب را پس گرفتم آن موقع مسئول اين کار در انتشارات اميرکبير، بهاالدين خرمشاهي بود. قضيه را با دلخوري براي اسماعيل خويي تعريف کردم. نگفتم چرا چاپ نکردند، گفتم لااقل مي نوشتند فلاني، کتابت قابل چاپ نيست. خويي با خرمشاهي صحبت کرد، بعد به من گفت کتابت را ببر اميرکبير، چاپ کنند. اما من لج کردم و نرفتم ». از میان این آدمها گرمابه ی رفاقتِ سیروس طاهباز با مجید دانش آراسته گرمتر بود. اما برای انتشار داستانهای دانش آراسته از طاهباز هم آبی گرم نشد: « من اين طور احساس مي کردم که هر وقت طاهباز مي آمد دوست داشت من از خاطرات حرف بزنم و دوست داشت برايش داستان بخوانم، من هم خب به هر حال مهمان بود و اين کار را مي کردم. خيلي دوست داشت که مجله اي داشته باشد و در حد يک ويژه نامه براي من شماره اي را کار کند. منتها ديگر اين توانايي در او نبود، نه فيزيکش اجازه مي داد نه چيزهاي ديگر. نمي دانم شايد اين زمان، زمان سپري شده اي بود. »

با اینحال مجید دانش آراسته که توی ریخته گری کار می کرد به لطف همین آدمها آمد توی کانون پرورش فکری، و بیست سال پیش همانجا بازنشسته شد: « من یک رُمانی نوشتم به نام آواز درخت گز. این رمان اتو سرگذشت من است که چه طور استخدام کانون شدم. من ریخته‌گری کار می‌کردم، از کارگاه آمدم بیرون تا برای کارگرها سیم جوش، دستکش و ماسک بخرم. این وسایل را باید در خیابانی می‌خریدم که کانون هم در همان‌جا بود. گفتم بروم به دوستم سیروس طاهباز که در کانون کار می‌کرد سری بزنم. دیدم دولت‌آبادی و م.آزاد هم آنجا مشغول به کار هستند. طاهباز از اوضاع‌ و احوالم پرسید، یک‌دفعه دیدم دستور داد، برایم میز بیاورند. گفت از همین‌الان تو کارمند کانون هستی. منم نشستم. دیدم مستخدمِ آنجا لباسش صد برابر از من تمیزتر است. دیدم این‌ها حرف‌هایی می‌زنند، گفتم خدای من، من کجا هستم، پاریس هستم؟ داشتند درباره‌ی مسئله‌ی فرهنگی مائو تسه تونگ حرف می‌زدند. من به یاد آوردم که در ریخته‌گری یک کارگر زده بود سر دیگری را شکسته بود، از او پرسیدیم چرا این کار را کردی گفت با او شوخی کردم. بعد پیش خودم گفتم فاصله ریخته‌گری تا کانون پرورشی پنج کیلومتر هم نیست اما چه قدر تفاوت فرهنگ وجود دارد. باورم نمی‌شد، فردا صبح هم رفتم. یک ورقه آوردند، گفتند پر کن. کارمندان کانون همه لیسانسه و دانشگاه تهران درس‌خوانده بودند. کارگزینی گفت شما مدرکتان را فراموش کردید. گفتند لیسانستان را بیاورید، گفتم ندارم، گفتند دیپلم، گفتم ندارم، گفتند سیکل، گفتم ندارم. گفتم مدرک من رامی‌خواهید، این دو کتابی است که از من در آمده است. پیش خودشان گفتند مگر می‌شود آدم با کلاس شش ابتدایی دو تا کتاب بنویسد. شب‌ها البته ریخته‌گری می‌رفتم تا آن کار را هم از دست ندهم. ماموریت که دادند بروم کرمان، مجبور شدم تا ریخته‌گری را رها کنم. من سال ۱۳۴۴ چهار هزار تومان حقوق می‌گرفتم ولی یک یخچال ۳۵۰ تومانی نمی‌خریدم، می‌گفتند تابستان است برو پیراهن آستین‌کوتاه بخر، می‌گفتم چیزی به زمستان نمانده، زمستان می‌گفتند برو پالتو بخر، می‌گفتم چیزی به بهار نمانده. یعنی پولی برایم نمی‌ماند چون عقل معاش نداشتم،۱۰۰ تومان را به من می‌دادی نمی‌توانستم ۱۰۱ تومانش کنم، ۹۹ تومان به تو تحویل می‌دادم. چند تا ماموریت با محمود دولت‌آبادی رفتم. جالب این بود که همه­من را می‌خواستند، چون مدرک نداشتم و مجبور بودم از بقیه بیشتر کار کنم و خودم را نشان بدهم. بعد از مدتی هم خودم را به رشت منتقل کردم ».

حالا هر که با او بنشیند می خواهد چیزی از اخوان، از شاملو، از طاهباز و دیگران بشنود:« با طاهباز و اخوان و حسن پستا رفته بوديم مجلس ختم مادر محمود عنايت سردبير نگين. در آنجا شاعري حضور داشت با نام ابراهيم صهبا. صهبا از آن دست شاعراني بود که خلق الساعه شعري به مناسبت مرگ فلاني يا به مناسبت فلان روز مي نوشت. حتي در جايي از شعر فروغ هم به طنز به اين نوع شعر گفتن صهبا اشاره شده بود. قرار شد اين آقاي صهبا برود بالا و شعري در رثاي مادر عنايت بخواند. پيغام داد به مرثيه خوان که من مي خواهم با کسب اجازه از استادي که اينجا نشسته شعر بخوانم؛ استاد اخوان ثالث. مرثيه خوان هم همين ها را گفت اما به جاي اخوان ثالث گفت اخوان ثابت. اخم اخوان توي هم رفت. صهبا فهميد دوباره به مرثيه خوان گفت. اما مرثيه خوان باز هم متوجه نشد و تکرار کرد اخوان ثابت. از آنجا که برمي گشتيم قرار بود برويم خانه حسن پستا. توي راه راننده اخوان ثالث را شناخت و به همين دليل اخمش باز شد. من به راننده گفتم اگر اسم يک نفر ديگر را بياوري یک کسي اينجا هست که دو برابر به تو کرايه مي دهد. راننده اسم همه شاعران را گفت؛ فريدون مشيري، شاملو، فروغ... اما اسم نيما را نگفت. ما مي دانستيم که سيروس طاهباز عاشق نيماست. ميخواستیم کاري کنیم که طاهباز سرذوق بيايد اما بیشتر توی ذوقش خورد. »

حالا که نیم قرن از آن روزها و آن ماجراها گذشته مجید دانش آراسته را توی بعضی محافل فرهنگ و ادب، « عموجان » صدا می زنند. توی کتاب فروشی که می روی و کتابش را می خواهی، می گویند: « آخی! از مجید دانش آراسته کتاب نداریم ». خودش هم دیگر پیگیر این چیزها نیست:« زمانه فرق کرده، در سال‌های دور کتاب من فقط هشت هزار نسخه چاپ‌شده و فروش رفته، به نظرم دیگر کتابی که دویست نسخه چاپ می‌شود، چاپ دوم و سوم کردنش تمسخر مخاطب است. شما این هشت هزار نسخه را تقسیم‌ بر دویست کن ببین چند چاپ فعلی می‌شود. دارم ارزشی برخورد نمی‌کنم. تمام کتاب‌های من که تجدید چاپ‌ شده‌اند را نگذاشتم بنویسند چاپ دوم یا سوم. به این خاطر که آدم به خودش دروغ نباید بگوید. ناشر که برای خودش می‌زند ۵۰۰ تا یا ۱۰۰۰ تا و من و شما می‌دانیم که این اعداد اصلاً وجود خارجی ندارند. به نظر من زیبایی در همین واقعیت است چراکه همین دویست نسخه حقانیت تو را نشان می‌دهد. نشان می‌دهد که این جامعه‌ی عقب‌مانده، این جامعه‌ی رانت‌خوار چه طور شکمبه کرده و دچار کوردلی شده است ».

با اینحال داستانِ داستان هنوز برای مجید دانش آراسته تمام نشده. هنوز جهان داستان را دنبال می کند و برایش حرف دارد:« نویسنده‌ی ایرانی می‌خواهد منطبق با تئوریک‌های بدِ ترجمه‌شده، بنویسد. از نظر مخاطب، ما از خودمان دور شده‌ایم. مترجمین تریبون دارند وگرنه همه‌ی داستان‌های یوسا جالب نیست. الان بزرگ‌ترین نویسنده موراکامی است. از نظر من اصلاً نویسنده نیست. یک نویسنده‌ای پریشان گوی ابتدایی است. من باید وقتم را بگذارم برای شناختن اسطوره‌ی او. شما می‌بینید یک کتاب او را شش نفر ترجمه کرده است، چرا، چون پول‌ساز است. خیلی از همین‌ها در مصاحبه‌شان از یک نویسنده‌ای ایرانی نام نمی‌برند، بعد مدعی هستند که ما فرهنگ را ارتقاء می‌دهیم. من این‌همه کتاب منتشر کرده‌ام. دو کلمه نشان بدهید از من نام برده باشند. من افتخار می‌کنم در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که از من نامی نیست. اگر صد تا مترجم باشد ولی دو تا شاعر متوسط باشد، آنتن من به سمت آن دو شاعر متمایل هست. راحت بگویم پانزده سال است که در دنیا نویسندگان درجه‌یکی وجود ندارد. خیلی از این چیزها تبلیغات رسانه‌ای است که ناشرین به پا می‌کنند. اينهايي که الان در تهران هستند و دارند به همديگر نمره مي دهند فکر مي کنند همه دستشان را گذاشته اند روي چشم شان و خواب هستند. نه اينطور نيست اينها براي ما يک مقدار گلادياتور هستند، کساني که با شمشير و نيزه هايي که به دست شان داده اند. صدايشان فقط براي خودشان آشناست. چطور است من در اينجا اسم کتاب کوري را بياورم، کتابي که يک آدمي در پرتغال آن را نوشته است و من مي توانم در اين جا با او ارتباط برقرار کنم. بعد با اينهايي که اينجا در تهران هستند، نمي توانم مطالبشان را بخوانم نه اينکه همين طوري بگويم. خب در تاريخ ادبيات داستاني چيزهايي نوشته خواهد شد. »

از داستانهایش هم بگوییم. ساده می نویسد و از مردم کوچه و بازار می نویسد. مثلا داستان مگس، که بیژن نجدی هم نقدی بر آن نوشته بود. خودش می گوید: « داستان مگس را زمانی نوشتم که رفته بودم دادسرا، دیدم چند نفر را گرفته‌اند، پرسیدم جرمشان چیه، گفتند این‌ها با مگس قمارمی‌کردند. مامور دیده بود که هر کس یک حبه قند جلویش گذاشته و مگس روی حبه قند هرکدام که نشست آن شخص برنده است. همه این‌ها یک واقعیت بود، من این واقعیت را ترمیم کردم، شکل دادم، اجرایش کردم با تخیل و ذهنیت خودم. مگس از چه بویی خوشش می‌آید؟ نجاست! کسی که برنده می‌شود به قند خودش کمی نجاست می‌زده درحالی‌که دیگران مثلاً مربا می‌زده‌اند. اما مگس نجاست را بیشتر دوست دارد. من از این ماجرا، شخصیت حسن مگس را ساختم. »

و از مردمان پایین دست و شکسته می نویسد. آنگونه که اکبر رادی در نامه ای خطاب به او می گوید: « و آیا داستان تو سرگذشت تمام دلباختگان و وانهادگان زمین نیست ؟ »و درباره ی داستان قبا ادامه می دهد:« قبا مثل اغلبی از داستانهای تو حاصل یک سلسله از تجارب عینی است که با رگهای مویین روح و روانت در اعماق زندگی جذب کرده ای و با ایمان به پاکی و زیبایی و تاکید بر جوهر شفاف انسانیت انسان، بی شیله و حقه و ترفندهای پیچیده نمایی و عایق بندیِ رایج و معمول، در نهایت خلوص و روشنی روایت می کنی. »

آنجور که از نامه های اکبر رادی بر می آید عاشقانه مجید را دوست داشته. جوری که در مطلع نامه ای می نویسد: « با بوسه های مهر مرد نجیب گیلان مجید مهربانم را تصدیع می کنم. »

حالا ده سال است که دیگر، رفیق مُرده اش، رادی، نه به او نامه ای می نویسد، نه زنگ می زند، و نه به دیدنش می آید:« رادی قبل ازآمدن به رشت، به من تلفن مي‌زد می گفت: اگر برنامه‌اي نداري، من ساعت چهار آن جا هستم. سر ساعت زنگ خانه را مي‌زد. دوستان گِله مي‌کردند هر وقت رادي مي‌آيد من او را قايم مي‌کنم. گلايه ی دوستان را به اومي‌گفتم. مي‌خنديد و مي‌گفت: اين انتقاد به من وارد است. من اين‌طور راحت‌ترم. تو که به اخلاقم آشنايي...
شب تا دير وقت از ادبيات حرف مي‌زديم و از کساني ياد مي‌کرديم که رخ در نقاب خاک کشيده بودند. هميشه به ياد گذشته از من مي‌خواست برايش داستان بخوانم. با فضاي داستان‌هايم آشنا بود و مي‌دانست از چه تيره‌اي هستم. ما نسبت به آثار همديگر منتقد شفاهي بوديم. مي‌دانست تمام نمايشنامه‌هايش را خوانده ام. پنجاه سال دوستي بي سر و صدا، همراه با احترام متقابل با او داشتم. يکي دو بار بين ما بحث نمايشنامه و داستان شده بود. من داستان را جلوتر از نمايشنامه مي‌ديدم. دليلم اين بود که نمايشنامه مثل داستان تلفات نداده. افاضات مرا که مي‌شنيد بلند مي‌خنديد و مي‌گفت: مَشته مجيد جان، خوب داري شلتاق مي‌کني ».

انگار اسم مجید دانش آراسته و هر چه به او مربوط می شد رادی را به کوچه پس کوچه های کودکی اش در رشت برمی گرداند: « خدمت پیرِ پیراسته حضرت مجید دانش آراسته که چندی است چهره در حجاب غیاب فرو برده، ما را از نعمت دیدار محروم کرده است. بدیهی است منظورم فقط تو نیستی، اَمِه مَشته مجید جانِ گذرفرخی، که برای خودت یک بابایی هستی از قدماییان و تا حدی مثل من دِمُده، با یک چنگه موی خلوت پشمکی، یک دماغ نژاده ی گیلانی، یک سبیل آب رفته ی رنگی، ( آیا به سبیلت مِش می زنی؟ یا به دود سیگار لوله های مِنخَرین طلایی شده است؟ ) و یک دستگاه ریه ی جِرم گرفته ی خِس خِسی، و آنگاه یک جفت باشماق! که رنگش روزگاری مشکی بوده است و اکنون مدرک جُرمی است برای پیاده روی های بی من و بی حسابِ تو در شبهای بارانیِ شهر ما. ای تنها نشینِ تنها رو! من اینک دست به آسمان می برم و تو را نفرین می کنم از آنکه آری، تو فقط یک نفر مجید نیستی با یک دماغ اصیل گیلانی و یک جفت باشماقِ شورِ ماهی کلّه؛ بلکه در نظر من مظهر مجسم آن کوچه پسکوچه های مارپیچِ خیس، گشت زنی های عصرانه در حوالی کافی شاپ مشتی ابول با آن راسته ی قِناس مانده ی پیرسرای سفال سر خودمان هستی. »


* این نوشته پیشتر در جریده پیوند ایرانیان به چاپ رسیده است.

پربیننده‌ ترین ها