چاپ

بیه مَرَه یاری بَدَن

می دیلِ دیلداری بَدَن

که زندیگی همش غمه

ای دونیا غم می همدمه

نَنی چوجور غم دَرَمه

تَرَه می وَر کم دَرَمَه

می آرزو می دیل خوشی

هَنَه که تو بایی نیشی »

این دست زدن ها و ترانه خوانی ها نه از روی رجز خوانی است و نه شور و شوق هواداران یک تیم برنده برای بازیکنانشان. اینها ضجه های حزن انگیز وفادارترین هواداران فوتبال ایران است که پس از متحمل شدن شکستی سنگین به جای فریاد حیا کن و شعار های کش دار یک ترانه ی فولکوریک رشتی را برای پسران شان می خوانند.

شعری که یک عاشق شکست خورده برای معشوق می خواند و در آن با التماس به عشقش می گوید: « بیا و یاریم ده. این زندگی من پر از غم هست و یک دنیا غصه همدمم شده و فقط تو رو کم دارم و تنها دلخوشیم این هست که تو بیایی و بمانی و نروی! » انگار که این شعر را فرامرز دعایی همان سی چهل سال پیش برای سپید شهرباران خوانده بود.

این هوادار نه برایش جنگ های تلگرامی آقای جادوگر مهم هست و نه تطهیر شدن فلان برنامه ی ورزشی پرهوادار. اینها فقط سپیدرودشان را می بینند و نه چیزی دیگر و این البته اول قدم عاشقی است که معشوق بببینی و تمام!

آخر می دانند که اگر پرتاب شوند به آن پایین دوباره خودشان می مانند و حوض شان و این بار استثنائا خبری از علی هم نخواهد بود. اینها همان عاشقانی هستند که در پس سالها حضور در فراموشخانه لیگ دو پشت سپیدشان را خالی نکردند و دل به تیمی دیگر نباختند. همان روزها که هنوز بوی کباب در اطراف سپیدرود به هوا بلند نشده بود که به مانند امروز همه ی آنها که کاتولیک تر از پاپ شده اند گرداگرد تیم شان خیمه بزنند و چرتکه بیاندارند.

یک روز بچه مافیای ستون نویس فلان زردنامه به هوای سهم خواهی نیشی می زند و تقاضای باج می کند و روزی دیگر پشت خط مانده های همیشه نفر دوم که تا دیروز پس از هر باخت سپیدرود از شادی باده گساری می کردند حالا شده اند حاکمان بی حکم!

امروز این رییس است و فردا روز دیگری و در این میان چه کسی به جز همین ضجه زن های بی ادعا حواسش به آب شدن ذره ذره ی سپیدرود است که از ابتدا هم قرار نبود باشد! قرار نبود برای کسی سرنوشت سپیدرودمان اهمیت داشته باشد که اگر مهم بود در تمام آن بیست و خرده ای سالی که در فراموشخانه بودیم یکی از این حاضری خورها می آمد و دست مان را می گرفت. یکی از این ستون نویس ها چند خطی را سیاه می کرد و یکی از این عاشقان خدمت در تنهایی فراموشخانه دست مان را می گرفت.

حالا که بستر فراهم شده همه عاشق شدند و فردا که پرتاب شویم به پایین همه فارغ. نه این بازیکنان یک شبه وفادار شده به سپیدرود کنارمان خواهند بود و نه مالکان عاشق خدمت. نه آقای ستون نویس اسوه ادب برسر حضور کنار سپیدرود افسار پاره می کند و نه مربی از تریبون حاضر و آماده ی ما سو استفاده خواهد کرد.

این ضجه ها همه از سر مرور کردن همان روزهای تنهایی هست که در پیش خواهیم داشت و مرثیه سرایی برای روزهای بی کسی.

فقط این آخر کاری یک چیزی بگوییم و برویم؛ مردمان این سرزمین البته تفاوت فاحشی دارند با سایرین. آنها حرفهایشان را ترانه می کنند و غم هایشان را به زبان رقص می گویند و به جای بر سر کوفتن دست می زنند اما دشمنان شان را نه می بخشند و نه فراموش می کنند. آنها منتظر می مانند تا روز موعود دوباره بیاید و آن روز بد روزی خواهد بود برای بدکاران.

بیاییم تا هنوز نفس های رودسپید به شماره نیفتاده، تا هنوز خشک نشده و تا هنوز امید رنگ نباخته دست بر زانوهایمان بگذاریم و بلند شویم که یاری رسانی جز خودمان قرار نیست مبعوث شود!