پای کامپیوتر گیج و بی روح که می نشینی و با اولین کلیک شروع به خواندن خبرها در سایت های مختلف میکنی تا بدانی دور و برت چه میگذرد ناگهان با خبر افتتاح چند پروژه در فلان و بهمان نقطه ی شهر برخورد میکنی.

پروژه ها انقدر عریض و طویل هستند که سرت را به درد بیاورند و تصمیم بگیری برای کمی قدم زدن پای به بیرون از خانه بگذاری. پیش خودم میگویم امروز جلسه ی شورای اسلامی شهر رشت هم هست. کمی قدم میزنم و بعد به عمارت میرزا خلیل رفیع میدوم. از در خانه بیرون می آیم و به پارک فرشتگان عینک میرسم پارکی که توی اخبار نوشته بود چند روز قبل افتتاح شده اما کارگران همچنان در حال کند و کاری و نصب موزاییک و کف پوش در محوطه ی داخلی پارک هستند! خُب طبیعتا اینجا بین اینهمه گرد و خاک و صدای پُتک کارگران جای نشستن نیست.

راه را به سمت پل هوایی ولکس، دومین پل هوایی مکانیزه در رشت کج میکنم ، می خواهم به آن دست خیابان بروم و سوار ماشین شوم، پیرمردی را می بینم که وسط در نزدیکی پل بجای استفاده از آسانسور این پل مکانیزه برای سهولت رفت و آمد از میان ماشین هایی که به سرعت برق و باد از کنارش می گذرند سعی دارد به آن دست خیابان برود. نگاهی به پل میکنم و برای جا نیفتادن فرهنگ ترافیکی در شهرم افسوس خورده و سری تکان میدهم و به سمت پل هوایی حرکت میکنم.

پای پل هوایی که رسیدم مستقیم سراغ آسانسورش رفتم اما هرچه دکمه اش را فشار می دهم نه چراغی بالایش روشن می شود و نه آسانسور کار میکند! عجیب است! مگر چند ماه قبل این پل هوایی با همان ژست های جذاب توسعه ی شهری افتتاح نشده بود؟! از پله ها بالا می روم و برای آمدن به پایین از پل هوایی نیز مجددا به آسانسور اعتماد میکنم که آسانسور دوم نیز با شرمندگی به من نگاه کرده و سری تکان داده و از خاموشی و یحتمل خرابی خود خبر می دهد! از پله ها با هیبتی شکست خورده و خوش خیال پایین می آیم و دوزاری ام سر جایش می افتد که پیرمرد حق داشت بجای اینهمه پله بالا و پایین کردن از بین ماشین های عنان از کف داده عرض خیابان را لایی بکشد.

پایین آمدن از پله ها همانا و جیغ ترمز و بوق یک سمند زرد همان. پرسید کجا می روی؟! گفتم شهرداری! گفت چند سال است که در رشت زندگی نمیکنی؟! گفتم: آخ... شهرداری که تبدیل به بیابان شده و میرزا هم که رفته است سرِ سعدی! برویم سبزه میدان. نشستم توی ماشینش و فهمیدم راننده ی بین شهری است، از فومن می آمد و چنان از دست تمام جهان می نالید که نمی دانستم دردش چیست؟! مگر پروژه ی پایانه ی غرب را افتتاح نکرده اند که اینگونه داد و بیداد میکند!؟ گفت: مارا بیچاره کرده اند، شخصی ها اول یخسازی تمام مسافرهای ما را می دزدند، چرا بجای هزینه کردن برای ساختن پایانه خارج از شهر گاراژ قدیمی یخسازی را بهسازی نکردند تا مشکل مسافر کشان شخصی برای همیشه حل شود؟ این طرح تمام راننده های برون شهری را بیچاره کرده، حال ما یک کورس صبح ها از فومن به رشت می اییم و داخل رشت چرخشی مسافر کشی میکنیم تا ظهر که دوباره به فومن برگردیم چند نفر را داخل گاراژ سوار میکنیم که دخل و خرجمان شاید سر به سر شود.

آنقدر از مشکلاتش گفت و گفت و گفت که خوابم برد، با خودم میگفتم کاش کاره ای بودم تا بتوانم دردهایت را به جان بخرم و مشکلاتت را حل کنم اما...

به سبزه میدان که رسیدیم کرایه اش را دادم و تا آمدم که پیاده شوم پایم روی موزاییک هایی که مثلا سنگ فرش شده بود اما به صورت آزاد مقابل شکلات فروشی روبه روی ایستگاه تاکسی رها شده بود لغزید و پیچ خورد، از درد یاد چند روز قبل افتادم که در خبرها خوانده بودم پروژه ی بازآفرینی سبزه میدان تکمیل شده و حدود 2 هزار متر موزاییک کاری در 6 روز به پایان رسیده است! کرایه اش را دادم و به آن سوی خیابان نگاه کردم، پروژه ی بازآفرینی سبزه میدان مثلا تمام شده بود اما آنچه که چشم هایم را به خود خیره کرد پیرمرد بود! پیرمردی که دیگر نیست! همان پیرمردی که مجسمه ی آهنینش را دم در ورودی پارک گذاشته بودند و گاهی کنارش می نشستم... پیرمرد رفته بود شاید از ترافیک غروب سبزه میدان یا شاید کارگران طرح بازآفرینی پروژه وقتی که قصد داشتند زیر پایش را موزاییک فرش کنند اورا از جای خود بلند کردند! مثلا به او گفتند: "ببخشید می شود کمی از روی صندلی بلند شوید؟! آخر ما می خواهیم اینجا را موزاییک فرش کنیم!" پیرمرد هم احتمالا نگاهی به آنان کرده وگفته: "مجوزتان از شورای شهر کجاست؟!" کارگران هم خنده ای کردند و گفتند: "دلت خوش است حاجی..." و بعد پیرمرد را از زمین کندند و جایش موزاییک کاشتند! موزاییک ها را که نگاه کردم برایم جالب بود! گفتم احتمالا در متراژِ کل اشتباه محاسباتی کرده بودند که اینقدر بین بند کشی ها فاصله است! یعنی در واقع موزاییک ها را گشاد گشاد گذاشته اند تا بتوانند دور تا دور پارک را با موزاییک هایی که دارند در زمان مورد نظر داشتند به پایان برسانند.

 

ساعت پنج بود و باید برای جلسه ی صحن علنی شورای شهر خودم را به صیقلان و عمارت میرزا خلیل می رساندم، ساعت پنج و نیم قرار بود جلسه ی انتخابات هیات رئیسه ی شورا برگزار شود، پیاده از سبزه میدان راه افتادم تا خودم را به اواسط خیابان شریعتی برسانم که بتوانم سوار ماشین شوم، مسیر طولانی و "هوا بس ناجوانمردانه گرم" بود! به عمارت میرزا خلیل که رسیدم بعداز گذشته حدود سی دقیقه جلسه آغاز شد اما نه نشد، بحث بالا گرفت، ظاهرا اختلاف دارند، یکی یکی دارند صحن شورا را ترک می کنند و هنوز دقایقی از آغاز نگذشته بود که شورای اسلامی شهر جایی که باید به فکر همه مشکلات امروز شهرمان باشد نیز برای چندیمن بار پیاپی تعطیل شد.

پربیننده‌ ترین ها