چه فروتنانه به نظاره فرومایگان نشسته ای. زخمی که در جانت نهفته بودی به چرک نشسته است و این دیو سینه سرخ خونت را چون زالویی می مکد. آی تالاب آی تالاب چهره ی آبی ات پیدا نیست.

گفته بود که نفسش به شماره افتاده است و حال و روز خوبی ندارد مضراب شکواییه اش در شبانگاه سیلی جانانه ای ست که صدایش را فقط مشتاقانش می شنوند. نرم نرمک به خواب می رود با “لیلی جان” عاشور پور، در اندیشه ی “مل” خوشدل به یاد روزی که از دریا جدا شد و باریکه ای ازلی بین شان حلول کرد. باریکه ای از جنس ماسه و صدف. در آرزوی پگاه با جامه ای پوسیده و نگاهی مغشوش در بستری از جهنمی که برایش آفریده اند بیدار می شود شور مردان را می نگرد و خم ابروی دختران عاشق بندر را. با سیاه کاکلی ها آواز می خواند و مرغابی های سر حنایی را پناه می دهد. جانش شیرین است و کامش تلخ اما مرغابی های چشم طلایی را به شیرینی اش مهمان می کند. دیری ست هوای تازه می خواهد و شاید طوفانی و تندری که اهریمن مرگ را از او بتاراند. خنجری در گلویش به گل نشسته و همین او را به کشتن واداشته. این نامش زندگی نیست به راستی این گلیم مرگ را در کدام خاک تیره برای او بافته اند که این گونه دم فرو بسته و با جالیزبانان و شالیزاران و پرندگان و ماهی ها مهربان است؟ از دسترنج و زندگی اش نان می خورند و استخوانش را می شکنند و قطعه قطعه جانش را می گیرند و برایش سند می دوزند. گاهی در صلوه ظهر از آفتاب سوال می کنم که آیا می توانی جان سوگوارش را به نوازشی بلند از قصیده ی رنج دور کنی یا نه و باز می شنوم آری نوازشی هست. نازی هست و نیازی هست و نیم نگاهی که بین ما به غریو آهی می ماند. آری خورشید روی ماهش را نمی بیند و دست نسیم از گیسوی یلدایی اش کوتاه است. باید نور بپاشند بر جان او بر و بند بند زمهریری اش. باید دور شوند شغال هایی که چشم دیدن زیبایی اش را ندارند و بیهوده دشنامش می دهند. من ریشه های معلق نیلوفرانش را دریافته ام. من زیبایی اش را در انحنای جنگل ها و نیزارهای مدفون در لجن و آلاینده های مرگ آفرین دریافته ام. من او را می شناسم آن گاهواره ی جنبان در سایه ی سنگین کومه ها را می گویم. آن نازکای نیلگونِ در اسارت پساب ها را می گویم. دیرگاهی ست که آن اهریمن سینه سرخ(آزولا) عبوس ، لجام گسیخته تیغ را زیر گردنش نهاده است. مرگی از این آشکاره تر؟

 

آی تالاب زیبایی ها آی رقصنده تر از دریا، حضور روشنی را دریاب! باید زنده بمانی و با آزادی نور و رقص کاکایی ها نظربازی کنی. چه مادرانه اضطراب و نا امنی را از نیلوفران می گیری و با گردش شبانه صیادان و آمیزش دود و آلودگی نمی ستیزی که امواجت سهمگین تر از دریاست و طوفانت جانسوز تر از اقیانوس اگر بخواهی سخن بگویی. از کدام غروب سخن نگفتی؟ چه موقرانه خون را در رگانت به جریان می اندازی تا کاکایی ها اندوهت را بهانه ی نیامدنشان نکنند . نفست پس می رود و سکوتت را چون گل و لای هنگامه ی وداع بر موجکوب زورق می کوبی تا آنانکه نمی خواهند بدانند چشم بگشایند و راز مگوی ات را بشنوند که خروشی نمانده و نفسی نیست تا ببینند که عمقی نمانده و جانت به لب رسیده. آی تالاب ، به کوچک ترین امواجت فکر می کنم که به دست و پا زدنی بی ثمر می ماند در لحظه ی یأس و بی تابی. پابرهنه می دوم به سوی تو چون کاکلی های دل بسته از سراشیبی سرخگون و فریاد می زنم آیا کسی نیست این دام گشوده ی مرگ را تکانی دهد؟ این غبار نشسته بر دام، گویای کدام عقوبت ننگین است؟ دریغا مهر! دریغا عشق! دریغا موجی بی مغاک! گمان مدار که حسرت پلیکان ها حسرت ما نیست. گمان مدار که تاب آورده ایم که اگر نظر بدوزی می بینی برای دهلیزهای قلبت فانوس به دست گرفته ایم. آی تالاب خالی مباد جان تو از سهره گلی های هفت رنگ و چکاوکان شوخ چشم. آی تالاب چگونه باید از صافی ایام بگذری چگونه می توانی از سایه های بلند کوته اندیش که بستر نیلی ات را به زباله دانی مبدل کرده اند بگذری؟ چه فروتنانه به نظاره فرومایگان نشسته ای. زخمی که در جانت نهفته بودی به چرک نشسته است و این دیو سینه سرخ خونت را چون زالویی می مکد. آی تالاب آی تالاب چهره ی آبی ات پیدا نیست.

پربیننده‌ ترین ها