خبرهای رسیده و تصاویر مراسم روز شنبه پنجم شهریور ماه در باغ محتشم رشت حاکی از آن است که حق مطلب دربارۀ او ادا شده و جا دارد به رشت و مردم رشت، آفرین گفته شود.
مهرداد خدیر در عصر ایران نوشت: در فضای «خودتخریبی» که میل شگرفی درگرفته چوب حراج به همۀ داشتههای خود بزنیم، وداع با شکوه با سایه در زادگاه او درخور ستایش است …
هر قدر مراسم صبح جمعه در مقابل تالار رودکی در تهران در وداع با امیرهوشنگ ابتهاج (سایه) غزلسرای نامدار معاصر و مدیر موسیقی رادیو در دهۀ ۵۰ خورشیدی، آشفته بود و اگرچه با حضور هزاران علاقهمند اما با شکوهی که برای این آیین انتظار میرفت، فاصله داشت خبرهای رسیده و تصاویر مراسم روز شنبه در باغ محتشم رشت حاکی از آن است که حق مطلب دربارۀ او ادا شده و جا دارد به رشت و مردم رشت، آفرین گفته شود.
این آفرین، انکار همراهی شهروندان تهران نیست چرا که اینجا هم دوستداران سایه حاضر بودند و آن که غایب بود نه مردم که چهرههای سرشناس فرهنگی و هنری بودند و مشخص نیست چرا از همایون شجریان و محمود دولتآبادی خبری نبود یا حسین علیزاده و کیهان کلهر یا علیرضا قربانی را ندیدیم؟ بیش از همه هم قربانی که اشعار او را خوانده و گشاده دستانه اجازه داده بود. نمیشود که همه در سفر بوده باشند یا از بیم کرونا باشد که حالا رنگ باخته است.
هر چند که وزن حضور فرخنده اما اندوهبار محمد رضا شفیعی کدکنی به اندازۀ تمام چهرههای شاخص فرهنگی و هنری است که به هر دلیل نیامدند و نبودند اما طی دو هفته فاصله از درگذشت سایه در کلن آلمان تا انتقال پیکر او به تهران و هر چند به خاطر مخالفت یکی از دختران شاعر اختلالی ایجاد شد ولی باز هم امکان برنامهریزی بود و حداقل انتظار این که همایون شجریان همان اشعار سایه را که پدر خوانده بخواند نه این که «ایران، ای سرای امید» با صدای محمد معتمدی پخش شود حال آن که در حافظۀ مردم با صدای محمد رضا شجریان نقش بسته است.
همچنین بیم آن میرفت که پارهای مخالفتها با تدفین پیکر سایه در محیط عمومی بوستان/ باغ محتشم بر ذهنیت شهروندان رشت اثر منفی بگذارد اما آمدند و مراسم به نیکی برگزار شد و سایه همان جا آرام گرفت تا مردم آن سامان بار دیگر نشان دهند در فرهنگ وادبیات ایران چه جای ماندگاری دارند.
آفرین بر رشت که پیوندهای فرهنگی و ادبی را نگسسته و چند نسل در کنار هم با سایه وداع کردند. یلدا ابتهاج در سخنان دیروز خود در مقابل تالار رودکی گفته بود خود باید به آلمان بازگردد ولی پدر را که به این خاک تعلق دارد، به مردم رشت میسپارد و همین اتفاق هم افتاد. جا دارد تندیس درخوری هم در همان محل نصب شود تا شکل مقبرۀ صِرف نداشته باشد و بیشتر به یک یادمان فرهنگی بدل شود.
با همۀ بینظمیها و ناهماهنگیها همین که پیکر سایه سرانجام به ایران انتقال یافت و سه آیین برای او برگزار شد (نماز میت در کنار درخت ارغوان در خیابان ایرانشهر تهران، آیین تالار وحدت و سرانجام باغ محتشم رشت) مغتنم است چرا که در این چند دهه کم نبودند نویسندگان و شاعرانی که خارج از ایران چشم از جهان بستند و پیکرشان همان جا به خاک سپرده شد یا در همین تهران ولی مجال برگزاری مراسم فراهم نیامد و اگر آمد در جایی که دوست داشتند به خاک سپرده نشدند و خوش بختانه هر سه برای سایه محقق شد و کملطفییی اگر شد این بار از جانب برخی بود که انتظار نبود.
از سازمان زیباسازی تهران هم باید یاد کرد که هر چند محدود اما بیلبوردهای سایه را در دو هفته گذشته در معرض دید شهروندان قرار داد. بیش از آن البته این شایبه را ایجاد میکرد که فحش ندادن کیهان به او و نصب تابلو در شهرداری نواصولگرا به این معنی است که کاسهای زیر نیم کاسه است!
آفرین بر رشت و تهراننشینانی که وداع درخوری را با سایه رقم زدند و امید که سرشناسان غایب و نه مردم (چون طبعا همه به این گونه آیینها علاقهمند نیستند) دلیلی داشته باشند چون موج «خودتخریبی» که ایران ما را فراگرفته و سمی که مدعیترین مدعیان آزادی تزریق میکنند نگران کننده است و چونان یک بیماری به جان همه افتاده و میل شگرفی درگرفته که چوب حراج به همۀ داشتههای خود بزنیم.
از سم و خود تخریبی سخن میگوییم نه از نقد که سایه خود در شب بخارای ۵ آبان ۹۲ گفته بود: «اینجا تعارفات است و بعد از «روز واقعه» برخی از دوستان میدان وسیعتری برای تاخت و تاز پیدا میکنند و حق هم دارند».
به منتقدان پس از روز واقعه حق داده بود اما قبل از آن با ادبیاتی در تراز مولانا و خیام سروده بود:
فریاد که از عمر جهان، هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
دوست داشتم در مراسم امروز رشت هم حاضر میبودم اما نشد و به جبران آن دو خویشکاری برای خود قایل شدم. یکی همین یادداشت و دیگری تماشای سه بارۀ «در دنیای تو ساعت چند است؟» در ساعات بعدی که حال و هوای رشت فرهنگی و خاطرهساز با سیمای مدرن و نه سودازده را به زیباترین شکل ممکن به تصویر کشیده است.
نویسنده و کارگردان این فیلم -صفی یزدانیان – در یادداشتی که دربارۀ سایه نوشته بود (در تارنمایی که اجازۀ بازنشر نمیدهد) به دختری به نام «گالیا» اشاره کرده – همکلاسی سایه در رشت- که برای او شعر میسروده و «داستانش را همۀ رشت میدانند».
آفرین بر رشت که اگرچه با سایه وداع کرد اما به عاشقی، به شعر و به باران دوباره سلام کرد.
هویت یک شهر و روح آن ساختمانهایی نیست که حالا به تقلید از تهران یا به اقتضای افزایش جمعیت یا به قصد سودجویی دیگر با باغچه و حیاط و دو سه طبقه نیست که آپارتمانی و گاه بدقواره شده، حتی به گلهایی که کمتر میبینیم، به فرهنگ آن است و امروز روح شهر به شهر بازگشته بود.
منی که اهل آن سامان نیستم ولی دوستدار پیوستۀ آنام نیز دوستتر میداشتم نه در کنار ارغوان در تهران که در همان رشت آرام گیرد چه رسد در کلن و نمیدانم کدام انگیزه دختر دیگر سایه را سر لج انداخته بود که پیکر به ایران بازنگردد و چرا فرزندان مشاهیر فرهنگ و هنر در پی درگذشت پدر راه از هم جدا میکنند ولی آفرین بر یلدا ابتهاج که تسلیم نشد و آفرین بر رشت که بر این داستان نقطۀ پایان و البته درخشان گذاشت.