سفرنامه مارکوپولو

قسمت چهارصد و هفتاد و پنجم

 

پیش گفتار: همانگونه که میدانید، نظریه مهمی در تاریخ وجود دارد که می گوید، مارکوپولو هرگز به چین سفر نکرده و سفرنامه خود را تنها بر اساس شنیده ها نوشته است. چند نفری هم هستند که فکر می‌کنند مارکوپولو آن سالها در ایران اقامت داشته است. روایت حاضر از همان دیدگاه نوشته شده است. تاکید می شود سفرنامه‌ای که در حال خواندن آن هستید، براساس محتویات شکم، روده و اثنی عشر نگارنده تولید شده و ربطی به تاریخ ندارد. ضمنا هرگونه شباهتی در اسامی و مکانها تصادفی است.

مارکوپولو در ادامه سفرهای خود، خسته و کوفته و ماساژ لازم، از هرمز وارد ایران شد و درشکه دربستی کرایه کرد تا او را به ونیز برساند. او که برنامه ریزی کرده بود برای تعطیلات کریسمس به ایتالیا برگردد، در تهران گرفتار راهزنان شد و هر چه داشت از او دزدیدند. پولی نداشت که صرف سفر کند، پس چون شنا بلد بود، تصمیم گرفت از راه دریای خزر به اروپا برود و خود را نجات دهد. پس از راه چاپارخانه آزادی، عازم شمال کشور شد و در بین راه شبی را در قزوین بیتوته نمود. اما قبل از طلوع خورشید بنا به دلایلی که هرگز در نسخ تاریخی ذکر نشده است، نیمه شب قزوین را ترک کرد و به سمت شهری به نام رشت روانه شد.

در حوالی میدان شهرداری فعلی، جمعی را دید هلهله در پیش گرفته و شادی کرده و حرکات موزون پیشه کرده اند و از میدانی سبز به سمت میدانی که یادآور جنگلهای نخل جنوب است حرکت میکنند. جوانکی دید. به سوی اون رفت و سلام گفت.

 جوان پرسید: کویه شینی؟

 مارکو گفت: چینی نه ایتالیایی

جوان: آها! روبرتو باجو. دیل پیرو

مارکو: ساری. گب شما مرا حالی نمی شود

جوان: ساری نه بره. اینجا رشته. کن یو اسپیک اینگلیش؟ وات ایز یور نیم؟

مارکو: یس یس مارکو.

جوان: مار کو؟؟؟؟ می مار؟ تو فوضولی؟ می مارا چیکار دری ره؟؟؟؟؟ و به سمت او حمله ور شد

مارکو دستپاچه توضیح داد: مارکو. مارکو پولو.

جوان: مارکوپلا؟! من سرد پلا میدانم چیست. عدس پلا، باقالاپلا و حتی هچین پلا را شنیده ام. ما در اینجا 220 تا غذا داریم منتها ماکارونی با پلا تاحال نخورده ام. باید چیز جالبی باشد.

جوان، مارکوپلا را به خانه برد و از او سخت پذیرایی کرد. بقدری که مارکو هر روز چاقتر و چاقتر میشد. تا اینکه روزی خبر رسید قرار است پیکی از پایتخت (قزوین- پایتخت اولیه صفویان) برسد. مارکو از ترس اینکه شاید باز به دنبال او آمده باشند، پشت درختان نخل قایم شد و شنید که پیک پادشاه، رشت را به عنوان مرکز استان انتخاب کرده است. (بعدها این روز را روز رشت نامیدند)

پی نوشت: درباره اینکه روز رشت چه روزی بوده مورخان مختلف نظیر روبرت واهانیان، رضا جمشیدی چناری و محمود باقری خطیبانی اختلاف نظر وجود دارد و هر کدام تواریخ مختلفی را برای این واقعه بیان کرده اند.

مارکو نقل میکند که در همان روز  دیدم بانوانی با لباس های محلی سینی های غذا را در پیاده راه اقتصادی(فرهنگی فعلی) به نمایش گذاشته و خوانندگان موسیقی محلی می خوانند و کودکان به بازی مشغولند. از یک سو هم گروهی سوارکار با مو و ریش بلند به میدان آمدند و درباره استقلال و جمهوریت و جنگل صحبت کردند. از کسی پرسیدم که اینان کیستند؟ گفتند که نقش میرزاکوچک را بازی می کنند و رسم است در رشت و در تمام مراسمات اینها حضور فعال دارند. البته خود میرزا در آن تاریخ هنوز بدنیا نیامده بود ولی خب مسئولین شهری رشت همیشه عقیده داشتند که باید از هنرمندان حمایت کرد.

از سوی دیگر میدان نمایندگانی فرنگی آمدند و بر صدر نشستند. مارکوپلا می گوید از قرار معلوم شخصی به نام یونس گم شده بود و برای یافتنش بنیادی تشکیل داده بودند به نام "یونس کو؟" تا وی را پیدا کرده و به شهر و دیار خود برسانند. این افراد تا به رشت رسیدند و شکوه و جلال شهر را دیدند، کلاه از سر بینداختند و محو تماشا شدند و کف و خون بالا آوردند. پس به اولین کتابخانه ملی ایران رفتند و با جستجوی کتب پزشکی داروی خود را یافتند و بعد به اولین داروخانه شبانه روزی ایران رفتند و دوا خریدند. دکتر گفته بود که باید دارو را بعد از غذا بخورند و این شد که اعضای یونسکو طلب غذا کردند و یکی جواب داد چی میل دارید؟ ما اینجا 221 نوع غذا داریم. چشمان اعضای یونسکو از حدقه درآمد و یکصدا پرسیدند 221 نوع؟؟؟؟ ای براااااااامه! شوخی میکنید؟

و بعد که دیدند قیافه جد بزرگ میرزا خلیل رفیع، به آدم های شوخی کن نمیخورد، قبول کردند و گفتند با این حساب باید شهر شما را بعنوان شهر خلاق خوراک شناسی ثبت کنیم. و البته این یک داستان قدیمی است و آنها در این مسیر خیلی ثابت قدم بودند!

در ابتدای قصه گفته بودیم که مارکوپلا به همه گفته بود که به چین رفته است و حالا نگران بود که اروپایی های یونسکو، او را در اینجا ببینند و متوجه شوند که تمام مدت به جای چین، در رشت به شکم گردی مشغول بوده است. پس بار سفر بست و تصمیم گرفت هرچه زودتر به شهر و دیار خود برگردد و عجیب ترین غذایی که ممکن است را با خود به ارمغان ببرد. پس سوال کرد که چه غذایی با خود ببرم که هم عجیب باشد، هم تا چند سال دیگر نتوان آن را پیدا کرد؟ گفتند با خودت خوتکا فسنجان ببر چون ما قاعدتا در قرن بیست و یک که مردم سفرنامه تورا میخوانند عمرا اهل شکار و نابود کردن پرندگان مهاجر نباشیم. پس خوتکایی شکار نمی شود که با آن فسنجان درست کنیم. این است که الان هیچ کدام از شما خوانندگان محترم مفهوم تیتر ما را متوجه نمی شوید! جان شمی مارکوجان!

پربیننده‌ ترین ها