باچشمانی خواب آلود تاریخ مصرف خمیر دندان را نگاه کردم.شک من درست است، چهارماه از تاریخ مقررمصرفش گذشته و خانم فروشنده به من دروغ گفته بود. همانجا تصمیم گرفتم مقاله ای در خصوص دروغ تعدادی از فروشندگان، پیرامون اطلاع از پایان تاریخ مصرف کالاهایی بنویسم که احتمالا بعضی خریداران حواسشان به آن نیست.
وارد آشپزخانه شدم " جا شکری " خالی بود. برای پیدا کردن بسته شکر درب همه کابینت ها را باز و بسته کردم و خلاصه آنرا یافتم.خدا را شکر کردم که تاریخ مصرف این یکی درست بود.آنرا روی ترازوی آشپزخانه گذاشتم تا درب جا شکری را باز کنم و شکر را داخل آن بریزم.نگاهم به بسته بندی شکر بود و وزن آن که بین 995 تا یک کیلو گرم ثبت شده بود.نگاه دیگرم به صفحه ترازو رفت که عدد 966 گرم را نشان میداد.همانجا تصمیم گرفتم در مورد دروغگویی های این چنینی بعضی شرکت های بسته بندی و کم فروشی آنها مطلبی بنویسم.
بسته نان لواش را به سرعت باز کردم.به همه چیز شک کرده بودم.تعداد لواشها را شمردم همان شش تای همیشگی بود و خوشحال شدم.چند باری شمردم درست بود اما...اما وقتی آنها را از هم جدا کردم چشمانم درشت تر شد.یکی از نانها نصفه بود و اگر از آن طرف می شمردم پنج نان بیشتر نبود.خدای من یعنی در همه بسته ها همین کلک را می زدند یا من زیادی متوهم شده بودم؟تصمیم گرفتم در مورد دروغ و لایی کشیدن های اینچنین هم مطلبی بنویسم.
کار بانکی داشتم و باید آنرا انجام می دادم. وارد بانک شدم، پا روی پا گذاشتم و منتظر ماندم نوبتم شود.انگار پشت سرم دو خانم جوان نشسته و در حال صحبت کردن کاملا محرمانه بودند. نگاه به دیگر صندلی ها کردم اما جای خالی نبود و باید همانجا می نشستم و حرفهای ظاهرا محرمانه آن دو نفر را می شنیدم.یکی از آنها به دیگری گفت تو که غریبه نیستی خواهر شوهرم اندازه " خر" نمی فهمد اما کلاس زبان اسم نوشته است.خانم کناری پرسید کدام خواهر شوهر و دوستش جواب داد زن فلانی که فلان جا آموزشگاه فلان چیز دارد.آدرسی داد که من پدر بزرگ طرف را هم شناختم.خانم ادامه داد خواهر شوهرش دو روز رفته است کلاس زبان و از من می پرسد "رایس" دارید.می گفت پرسیدم رایس چه چیزی هست و جواب داده رایس یعنی برنج، گفتم تو که برنج برای خوردن نداری کلاس زبان رفتنت چه بوده و خلاصه اینکه بیچاره آقای فلانی که همه شهر فهمیدند " جا برنجی " خانه اش امروز خالی است.
خانم مقابل پرسید برادر شوهر مجردش ازدواج کرده است؟دوستش جواب داد تو که غریبه نیستی یک دختری را نشان کرده اند ولی دختر جهاز ندارد و اوضاعش مناسب نیست.ادامه داد بین خودمان باشد و تو که غریبه نیستی،دختر فلانی است.آنجا دیگر جای نشستن نبود و فلانی که اسمش را آوردند معلم دوران راهنمایی خودم بود. تصمیم گرفتم در این مورد هم مطلبی بنویسم که گاهی اوقات جای آنکه بگوییم تو که غریبه نیستی، همه را غریبه بدانیم و اختیار دهانمان را بیشتر داشته باشیم.
بعد انجام کاراز بانک خارج شدم وباید برگه ای را کپی می گرفتم.وارد مغازه کتاب فروشی شدم که یکی از رمانهایم داخل ویترینش بود.مغازه ای که دستگاه فتوکپی داشت و البته کارگر تازه واردش مرا نمی شناخت.اول از همه رمانم را نشان دادم ، قیمتش را پرسیدم که جوابش چهار هزار تومان بالاتر از قیمت روی جلد کتابم بود. با تعجب پرسیدم اما من در کتاب فروشی دیگری قیمت پایینتری گرفته ام.
جوان کتاب فروش پاسخ داد نویسنده اش از ما خواسته کتابش را گرانتر بفروشیم.پرسیدم یعنی شما نویسنده اش را می شناسی و با او طرف حسابید یا شرکت پخش کتاب؟جواب داد نویسنده اش از آن " نر گداهاست " خودش کتابهایش را مستقیم می فروشد و با پخش کار نمیکند.
سوار تاکسی شدم تا به محل کارم برگردم.تاکسی کثیف بود و بوی بد سیگار می داد وپدیده ی از یاد رفته " تاکسی متر" هم سوار ماشین نبود.راننده در همان ابتدا دستور داد موبایل هایتان را خاموش کنید چون ماشینش سمند است و سمند ماشینی است که به امواج موبایل حساس است.خنده ام گرفت و خطاب به او پرسیدم اگر ما بخواهیم با گوشی موبایل روشن سوار سمند حساس شما شویم چقدر کرایه اضافه باید بپردازیم و البته ایشان به خوبی فهمیدند سمبه کمی سفت است، ادامه ندادند و خدا می داند کسانی بابت این حرف مضحک پولی به او داده اند یا خیر و تصمیم گرفتم بابت کثیفی تاکسی ها،بوی بد و دروغ در مورد هزینه های " من درآورده " بعضی هایشان مقاله ای بنویسم.
به محل کارم رسیدم،هیچ خبری از نفری که منتظرش بودم، نبود.پریروز که دیر آمد گفت لوله آب خانه اش ترکیده ،دیروز گفت قفل درب حیاطشان خراب شده و گیر کرده و خیلی دوست داشتم بدانم امروز چه برنامه ای دارد. مشغول کار شدم که ناگهان مرد بلند بالا و تازه اصلاح کرده ای وارد اتاق شد و بی مقدمه گفت روزها و شبهای زیادی پشت درب بیمارستان مانده است تا دخترش درمان شود و حالا که اوضاع ختم
به خیر شده، کرایه برگشتن به منزلش را ندارد. از او پرسیدم برادر تو که نیم ساعت پیش صورتت را اصلاح کرده ای پشت در بیمارستان خوابیدنت چه بود و چرا آبروی خودت و خانواده ات را اینگونه با گدایی می بری و تصمیم گرفتم در مورد این نوع دروغ ها مقاله ای بنویسم.
گذشت و گذشت که صدای اذان از بیرون محل کار به گوشم رسید.چند دقیقه بعد صدای اذان نمازخانه اداره را شنیدم،دو سه دقیقه بعدتر صدای اذان هوشمند اینترنتی را از گوشی تلفن خودم شنیدم و باز کمی آنطرفتر صدای اذان از رادیو اتاق، که همگی به افق محلی بودند. برایم جالب بود وقتی جهت پخش اذان، ثانیه هم مهم است چطور اینها هرکدام یک سازی می زدند و کدامشان دروغ و کدام راست می گفتند معلوم نبود و تصمیم گرفتم در مورد دروغ های این مدلی هم مقاله ای بنویسم.
خبری از آن بنده خدا که قرار بود 8 صبح ملاقاتش کنم نبود که نبود با نزدیک شدن به ساعت دو عصر به منزل برگشتم.طبق معمول، اول از همه پیچ تلویزیون را باز کردم.تلویزیون در حال تبلیغ برنج خارجی آنهم با نام ایرانی بود که با این کارقانون را دور بزند و با بستن پیچ تلویزیون تصمیم گرفتم در مورد این دروغ هم مقاله ای بنویسم.
گذشت و گذشت شب شد و پس از برگشتن به منزل دوباره پیچ تلویزیون را باز کردم و بانکی که بالای بیست درصد از مردم ربا می گیرد در تبلیغاتش اعلام کرد تنها به آخرت مشتریان خود می اندیشد و نمی دانستم این دروغ را کجای دلم بگذارم.
باید زنگی به گم شده ام می زدم که چرا هنوز و در ساعت 11 شب هم خبری از او نشده است.پس از چند بوق گوشی را برداشت و جواب داد ترکش خمپاره ای که در سرش قرار دارد حرکت کرده است و نتوانسته از خانه بیرون بیاید و حالا که شما غریبه نیستید باید بگویم ایشان هیچ وقت به خدمت سربازی هم نرفته اند و آن چه ترکش و کدام جنگ بود که ایشان مجروح شده اند خدا می دانست.
خسته و مانده سرم را روی بالشم گذاشتم و مثل هرشب باید فکر می کردم در مورد کدام مطلب مقاله بنویسم و البته با این همه دروغ هایی که شنیده بودم به هیچ نتیجه ای نرسیدم.نگاهم به سقف تاریک اتاق بود و فکر به فردایی که دوباره غرق در همین دنیای دروغ های کوچک و بزرگ پیرامونم می شدم.نیمه های شب بود و نمیدانستم با این همه دروغ کدامش را بنویسم.ناگهان برق اتاقم روشن شد.
ـ بابا تو هنوز بیداری،به چی فکر می کنی بابایی؟
جواب دادم: داشتم به " تـــــــــــــــــو " فکر می کردم پسرم.
و این آخرین دروغ آن روز بود که خودم گفتم.